این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام
روزگار گذشت و به 51 سالگی رسیدم به این عدد که می نگرم اندیشه ریاضی پرورم برای خود به دنبال معنائی برای این عدد می گردد و آن را پیدا می کند و می پندارم که این سومین 17 سالگی من است
در هفده سالگی برای اولین بار عاشق دختری شدم .
یک عشق پنهانی که نمی توانستم به کسی بگویم در مجلس ختم بزرگی او را دیدم کسی که در کودکی با او هم بازی بودم و ناگهان در 17 سالگی ن او را به گونه ای دگر دیدم
با ضربان قلب بی ملاحظه ام هیچ کاری نمی توانستم بکنم صدایم می لرزید و می ترسیدم که کسی پرده از این راز بر دارد چه خیال خامی ؟ رنگ رخسارم نداد نشانی راز درونم را و...
عشقی که در کتاب اولم " سولماز " اندکی از آن گفتم حکایت دلباختگی که هیچگاه جرات به زبان آوردنش را نداشتم حتی به یار و محبوب که جرم نابخشودنی بود عاشقی در جوانی !
عاشقی در این دیار حتی در جوانی هم سر به رسوائی زند و برای من پر از شرم و سکوت عشق 17 سالگی این گونه گذشت عشقی در سکوت و هجرانی نیز در سکوت و حال خاطره ای در سکوت
در 34 سالگی و به بیانی در 17 سالگی دوم عاشق شدم و آن را فریاد کردم دخترم آیلی به دنیا آمد و من دیوانه و مجنونش بودم و هنوز هم عشق پدرانه را فریاد می کنم
و حالا 51 ساله شدم و سومین 17 سالگی من است!!
نمی دانم 68 و یا 85 سالگی را خواهم دید اما می دانم اگر هم حضوری باشد اندیشه ای جز عشق حتی در روزگار پیرانه سرم نخواهم داشت
امروز هم دل بی توجه به سن و عدد همچنان به جستجوی عشق می رود با حال و هوائی که حکایت مردان در 51 سالگی است با همه تجربه ها و دردها و غم ها و شادی ها ءی که تجربه کردند
عدد 51 را به 5 و 1 تبدیل می کنم و پنج گانه زندگی ام را می نویسم
امید
ایمان
صبر
خرد
بخشش
و آن را به یگانگی تقدیم می کنم که چیزی جز عشق نمی باشد و این زمزمه جشن میلادم است
میلادم را با یاد عشق با همه به قول فروغ با همه دردهایش می گذارم و آرزو می کنم میلادی نباشد جز به همراهی با عشق
ناخدای عشق ...