روزگار

ساخت وبلاگ

روزگار

روزگار عجیبی است و همه جا به قول آن ترانه سرای مشکی پوش پر از عارف است و عاشقی را نتوان که جائی یافت در این روزگار باید اندیشید که کجا می توان سکوتی یافت که بی ادعائی را مشق کند و...
صبح دمی آغاز شده است صدای پرنده ای مرا به یاد بلبل خوش نوای حافظ می اندازد و گوش به او می سپارد پرنده می خواند و من از نغمه او چنان سر مستم که حاضر نیستم بستر را رها کنم چشمهایم را می بندم و او می خواند و ناگهان خاموش می شود دل رنجیده خاطر به سوی پنجره می روم تا او را بیابم اما سکوت همه جا را فرا گرفته تا این که ناگهان کلاغ نجوا می زند و از صدای او بقیه کلاغها هم می خوانند و سمفونی قار قار همه جارا فرا می گیرد کلاغ در بالکن خانه نشسته و مرا وادار می کند که از جا بر خیزم و به سوی در رفته و او را فراری دهم اما باز کلاغ باز می گردد و نوای قار قار را تکرار می کند و من تازه می اندیشم که شاید ترانه سرای صبحگاهی به این دلیل مهاجرت کرد که این سیل عظیم کلاغ ها را شنید و من باز به کلاغ اندیشم براستی کلاغ را مقصر بود ؟ این کلاغ صدای را می زند تا نوای از ارتباط را با طبیعت و دوستانش برقرار است بی آن که بداند دغدغه من چگونه با صدای او خواهد بود کلاغ قار قار می کند و به ناخدائی نمی اندیشد که در پی نوای بلبل دور دست است و از سوی دیگر بلبل هم بهر من نمی خواند او هم در پی تغمه سرائی با سهم خویش از طبیعتی است که او در میان آن غرقه است و شاید این اندیشه های ما آدمیان در گیر آن دیگری است که چنین قضاوتی دارد که خشمگین با کلاغ بی نوائی است که کاری با ما ندارد و اصولا برای او " ما" جز خطر وجود ندارد و یا از سوی دیگر بلبل هم به تمنای ما اهمیتی نمی دهد زیرا او برای خویشتن و نه بهر ما می خواند و دقیقا این مجال نوشتاری می گوید که درد ما آدمیان این است که هیچگاه برای خودمان نخواستیم
ما هیچ نخواستیم که بهر خویشتن باشد که این خواستن هائی که در اطراف ما است همه بهر آن دیگری است که روح ما را به زنجیر کشیده اند تمامی عمر بهر این دیگری خشمگین شدیم و بغض داشتیم و حسادت کردیم و طمع ورزیدیم و به دنبال پول و جاه و مقام و دنباله رو رفتیم اما هیچگاه نفهمیدیم سر انجام همه ما خود تنهائی هایمان است کلاغ می خواند بهر خویشتن اما ما دوست داشتیم که بهر تحمیل خود به دنبال صدها کاغذ و مدرکی باشیم که به نام ما منقش هستند
بلبل بهر خوشایند خود خواند اما ما کاخها ساختیم و به قولی ارابه ها و اتوموبیل ها خود را عوض کردیم و بهر خودخواهی های خود دست به هر جنایت و کار هولناکی زدیم اما نیاندیشیدیم که چرا این گونه نادان و درسی از بلبلی که هر بهار سراغمان آمد و کلاغی که خبر چین نامش نهائیم اما خبر اصلی او را نگرفتیم را به هیچ انگاشتیم همه دیوارها اطرافمان را دوست داریم همه دیگری را که ما را بازیچه دوست داشتن و قبول کردنهایش کرد را ارج نهادیم اما هیچگاه نفهمیدیم خورشید بهر خودش طلوع کرد و غروب او هم به دلخواه ما نبود باران به عشق زمین فرو نریخت و نسیمی که بر پیشانی ما نوازشی زد منتی سر ما نگذاشت اما ما در بازی طلبکاری و بدهکاری غرقه گشتیم و هیچگاه نیاندیشیدیم که
چرا بلبل خوشبخت است ؟
کلاغ در سپیدی های خودش شادمانی می کند
و حکایت بدهکاری های ما چقدر افزون است و یادمان رفت که بیاندیشیم
هنگامی که باد می وزد تنها باد می وزد
وقای باران می بارد باران می بارد
اگر شکست می خورید پایان دنیا نیست
نیازی نیست القاب به خود دهیم
استاد
راهنما
پند
ادعا
کافی نیست؟
بگذاریم پرنده بهر خویش بخواند
کلاغ قار قار دلخواه خود را بزند
ومن این من را بپذیرم
در اکنون
و برای تنها خودم
خود را در آغوش گیریم
نگاه به دگری نکنیم
او می خندد
می گرید بگذار خوش باشد که خوشی تو از اندرون تو است
یاد بگیریم
بهترین ها همیشه ماندنی هستند شاید جلوی دیدگان نباشد اما در دل ماندگارند
و باز یاد بگیریم
قلبها دریچه نفوذند و آنکه صادقانه نفوذ کند پایدارترین مهمان هستند
قلب را ببین
دیدگان را رها کن
تو با خود باش

ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 4 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:12