پیش حکایت

ساخت وبلاگ

پیش حکایت ......

حقیقتا قرار نبود که این پیش حکایت را بنویسم و قکر می کردم که می توانم در میان حکایت هایم در این مورد هم بنگارم اما داستان پیچیدگی هائی داشت که باید به صورت جدا آن را تعریف می کردم . قضیه مربوط به لقب " ناخدا " است . همان طوری که قبلا گفته بودم در کنکور کشتی رانی قبول شدم و فکر می کردم که همه چیز به سر انجامی رسیده است اما قضایای علوم تربیتی دبیرستانم سرنوشت را عوض کرد من را مردود کردند و به سر بازی رفتم اما تا پیش از اعلام لیست نهائی پدرم به شوخی من را " ناخدا " صدا می زد و این نام برای اولین بار در آن روزگار صاحب شدم . سالها بعد زمانی که در مجله فردوسی مشغول به کار بودم سر دبیر اعلام کرده بود که مقاله ها را با یک نام چاپ نشوند و اگر شخصی بیش از یک مقاله دارد با اسامی دیگر آنها در مجله بیایند و آن روزگار وقتی از من نام مستعاری خواست به یادگاری آن روزگار نام " ناخدا " را گذاشتم . سالها بعد در دهه 80 در کتاب دختری در قاب پنجره یکی از قهرمانان داستانم دریانورد بود و قهرمان اصلی داستان ( الیناز ) او را ناخدا خطاب می کرد باید بگویم الیناز دختری بود که سر نوشتی عجیب داشت دچار ازدواج اجباری و در سن کم شده و مشکلاتی با شوهر و خانواده شوهر داشت و بعد ها در زندگی با ناخدا آشنا شده بود ...

در آن سالها روزی از انتشارات به من زنگ زدند که خانمی با دفتر تماس گرفته و شماره من را می خواسته است و گفته که یکی از خوانندگان کتاب " دختری در قاب پنجره " است خوب طبیعتا تلفن من به ایشان داده نشده بود اما چند روز بعد نامه ای به دفتر مجله فرستاده بود و من به دفتر رفتم و نامه را گرفتم . حکایت نامه در مورد خانمی بود که دو تا بچه داشت و سرنوشتی مشابه قهرمان داستان من داشت . این خانم ساکن شهرستانی مذهبی بود و شدت فشار خانواده شوهر پس از مرگ شوهر معتادش که بر اثر تصادف رانندگی بود او رابه آستانه خودکشی رسانده بود و به نظر می آمد یکی از دوستانش این کتاب من را به او داده و او می خواست با من حرف بزند .خوب جواب نامه را دادم و آن خانم بعد از دریافت نامه من فکر کرده بود که مکاتبات ما با نامه ادامه داشته باشد زیرا راحت تر حرف می زد . این خانم نامش مریم بود و من را ناخدا خطاب می کرد زیرا با آن نام راحت تر بود سالها این خانم با من نامه نگاری کرد و به مرور شرایط عوض شد . از خانواده جدا شد کاری پیدا کرد و در کنارش درس خواند و آموزگار زبان انگلیسی شد و همیشه می گفت تو ناخدائی هستی که مسافران کشتی اش پنداری جز عشق ندارند . مریم بچه ها را بزرگ کرد ولی متاسفانه در اثر حادثه ای از دنیا رفت . تا آنجا که من خبر دارم پسرش مهندس شد و دخترش هم پزشک و یک بار هم پس از مرگ مریم آنها را دیدم اما نام ناخدا برای من ماندنی شد و کتابهائی با آن نام نوشتم و این نام ادبی را به یادگارانتخاب کردم

ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:41