ناخدای عشق

متن مرتبط با «من و این» در سایت ناخدای عشق نوشته شده است

من و آسمان

  • من و آسمان/ تورج عاطفهنوز هم دل و چشمانم به دنبال آسمان است .دل را در گروی خشم و قهر نگذارم و چشم به شرم بر زمین ندارم.شرم ز ذهن بیمار آید نه دلی که می تپد به شور و شعر و ...آسمان این روزهای بهاری یاد آور روزهای دور است. همان روزهائی که با شکل ابرها خیالبافی و در شبها با ماه و ستارگانش عاشقی می کردم. این آسمان مرا زمزمه‌هایی داد تا شاعری کنم . دنیای این روزها را از روی زمین جز خشم و طمع و غم و ترس نمی بینم اما وقتی چشم به آسمان دوزم چون برگی می شوم که نسیم ّپروازش دهد و می پندارد به آسمان رسد و شاید هم می‌رسد . بی خیال و بی ادعا سبز برگی در بیکران آبیتکیه زدن بر دیوارهای قدیمی و همسایگی با در های رنگارنگ قدیمی و دلدادگی های شاعرانه با نگاهی به آسمان تابلوئی ز گذشته های دور تا امروزم دهد. دل آسمانی خوب است که اگر دلگیر باشد بارانی شود تا طراوت را به وجود بازگرداند و چنین است که ابر و چشم حکایت های مشترکی را تعریف کنند. ابر ها شکل و رنگ با آسمان گیرد چون چشم که همه رنگ و قالبهای به دل است.آسمان را می نگرم و می اندیشم هر سال که می گذرد با همه قصه هائی که دلم در طی سالها تعریف کرد و دلدادگی و دل شکستگی که همراه داشتم باز به چشمانم فرمان داد که چون آسمان باشد .چون آسمان با دلتنگی بگریدچون آسمان را دلدادگی برق زندچون آسمان بی کران ببخشد اما از یاد نبرد جایگاه روز و خورشید را و شب و ستاره و مهتاب شدنی هاهنوز چشم به آسمان دوزم تا زمزمه‌هایی را برایم خواند تا شاید دوباره شاعری کنم.آسمانم باز هم برایم شعرهای زیبا بخوان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روزگار

  • روزگارروزگار عجیبی است و همه جا به قول آن ترانه سرای مشکی پوش پر از عارف است و عاشقی را نتوان که جائی یافت در این روزگار باید اندیشید که کجا می توان سکوتی یافت که بی ادعائی را مشق کند و...صبح دمی آغاز شده است صدای پرنده ای مرا به یاد بلبل خوش نوای حافظ می اندازد و گوش به او می سپارد پرنده می خواند و من از نغمه او چنان سر مستم که حاضر نیستم بستر را رها کنم چشمهایم را می بندم و او می خواند و ناگهان خاموش می شود دل رنجیده خاطر به سوی پنجره می روم تا او را بیابم اما سکوت همه جا را فرا گرفته تا این که ناگهان کلاغ نجوا می زند و از صدای او بقیه کلاغها هم می خوانند و سمفونی قار قار همه جارا فرا می گیرد کلاغ در بالکن خانه نشسته و مرا وادار می کند که از جا بر خیزم و به سوی در رفته و او را فراری دهم اما باز کلاغ باز می گردد و نوای قار قار را تکرار می کند و من تازه می اندیشم که شاید ترانه سرای صبحگاهی به این دلیل مهاجرت کرد که این سیل عظیم کلاغ ها را شنید و من باز به کلاغ اندیشم براستی کلاغ را مقصر بود ؟ این کلاغ صدای را می زند تا نوای از ارتباط را با طبیعت و دوستانش برقرار است بی آن که بداند دغدغه من چگونه با صدای او خواهد بود کلاغ قار قار می کند و به ناخدائی نمی اندیشد که در پی نوای بلبل دور دست است و از سوی دیگر بلبل هم بهر من نمی خواند او هم در پی تغمه سرائی با سهم خویش از طبیعتی است که او در میان آن غرقه است و شاید این اندیشه های ما آدمیان در گیر آن دیگری است که چنین قضاوتی دارد که خشمگین با کلاغ بی نوائی است که کاری با ما ندارد و اصولا برای او " ما" جز خطر وجود ندارد و یا از سوی دیگر بلبل هم به تمنای ما اهمیتی نمی دهد زیرا او برای خویشتن و نه بهر ما می خواند و دقیقا این مجال نوشتار, ...ادامه مطلب

  • نقاش مشروطه

  • کتاب "نقاش مشروطه " بیست وهفتمین اثر من است که حکایتی بس جالبی داردیازده سالم بود که پدر بزرگ پدرم فوت کرد . پیرمرد مهربانی بود اما با توجه به اختلاف سنی نزدیک به 80 ساله بین ما ازیک سو و پیری و فرسودگی او به گونه ای که نمی توانست بجز به زبان مادریش یعنی آذری به زبان دیگری براحتی صحبت کند باعث می شد که چندان نتوانم با او ارتباط برقرار کنم آن روزگار معمولا در هنگام نوروز و یا زمانی که به تهران می آمدیم ( در آن زمانه بعلت ماموریت اداری پدرم در مشهد زندگی می کردیم ) به دیدن او می رفتیم. خانه پدر بزرگ پدرم که او را بابا خطاب می کردیم در خیابان شاهپور و در کوچه و پس کوچه های قدیمی شهر تهران بود.هنوز قیافه او را می توانم در ذهنم مجسم می کنم . مردی قد بلند و لاغر اندام با عینک تیره ای که بر چشم داشت. بابا افسر شهربانی بود و طبیعتا وقار نظامی هم بخشی از ظاهر و رفتار او را نشان می داد اوبا درجه سلطانی آن روزگار که در رده بندی جدید درجات نظامی تبدیل به سروان می شود بازنشسته شده بود .سالها از مرگ بابا گذشته بود که روزی در کتابخانه پدرم متوجه دفترچه قرمز قدیمی شدم . وقتی آن را از قفسه کتابخانه بیرون آوردم دیدم که بر روی آن دست نوشته ای چسبانده شده که بر روی آن نوشته بود " کتاب عمر محمود نقاش زاده "محمود نقاش زاده نام پدر بزرگ پدرم یا همان بابا بود . با تعجب و شتابزده آن را باز کردم و دیدم که بابا با دستخط خودش خاطره نگاری یا به بیانی زندگینامه اش را نوشته است . آغاز نوشتن زندگینامه در یکم تیر ماه 1340 بود و در 21 فروردین ماه 1342 در 55 صفحه به اتمام رسیده بود پدرم در آخر کتاب بر روی ورقه ای هنگام مرگ بابا را این گونه ذکر کرده بود ساعت 5 بعد از ظهر روز شنبه 27 / 1 /, ...ادامه مطلب

  • نقاش مشروطه

  • " نقاش مشروطه " عمری بسپردیم به کام دگرانما در تشویش و قوم در خواب گرانالقصه وطن را با دو چشم نگرانرفتیم و سپردیم به هنگامه گران"ملک الشعرا بهار " حکایت این رباعی محمد تقی بهار برای بسیاری روایت شده است و عده ای گمنام آمدند و رفتند و برخی هم نامشان در اذهان و کتب و روایتهای تاریخی ثبت شد و امید دارم که " نقاش مشروطه " هم چنین باشد اما " نقاش مشروطه " که بود ؟به سالهای نوجوانیم بر می گردم به آن سالهائی که به قول اسماعیل خوئی نازنین " غم بود اما کم بود "اما برای ما بچه ها همان غم کم هم واقعا کم بود روزگار مهربانی ها و زمانه درک کردن و بی گمان این همه تنیده در درد و غم سیاست نبود . باری به خاطر دارم که نقاش مشروطه پدر بزرگ پدرم بود . نامش محمود نقاش زاده و فرزند احمد که احمد نقاش ( پدر بزرگ پدرم در هنگام گرفتن شناسنامه نام خانوادگی نقاش زاده را انتخاب کرده بود ) یکی از مجاهدین مشروطیت بود که دگر احمدی که از قصه مشروطیت و بسیاری دیگر از تاریخ و فرهنگ ما نوشته است یعنی احمد کسروی در کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان در باره اش چنین نوشته است.." می باید حاج احمد را نیک شناخت . این مرد ازآغاز جنبش آزادی خواهی در تبریز پا درمیدان میداشت و در کارهای سخت همیشه پا بمیان می نهاد و در جنگ با روس نیز یکی از پیشگامان بشمار می رفت"فرزند مشروطه طلبی چنین بودن تاوان دارد و محمود پسر احمد گرفتار صمد خان شجاع الدوله! که همه شجاعتشان در پی پشتیبانی روسها بود در 16 سالگی می شود و این یکی از قصه های اوستباری محمد نقاش زاده که ما در خانواده او را به گویش مادر بزرگ و پدرم همان " بابا" صدا می زدیم یادگاری برای همه ما گذاشت . او دفترچ, ...ادامه مطلب

  • وداع با مهر سینما

  • مهر سینما/ تورج عاطف کیا رستمی و جعفر پناهی و بهرام بیضائی وعلی حاتمی و مهرجوئی ... در جغرافیای سینماگر واقعی ایران هیچگاه فراموش نخواهند شد حتی اگر کیا رستمی را آن گونه به فرشته مرگ بسپارند و به جعفر پناهی فرمان توقف هنرش را بدهند و یا بیضائی را به غربت تبعید کنند جغرافیای آوازه و هنرشان بزرگتر می شود بسیار پهناورتر از اوج بغض و کینه کوتوله هائی که می پندارند در غیبت این بزرگان می توانند سینما را ملک شخصی پر هزل و هجو خود کرده و نابودش کنند سینما چون هر, ...ادامه مطلب

  • حکایت تولد رفیق

  • حکایت تولد رفیق / تورج عاطف به یاد رفیقی که دیگر با ما نیست . رفیقی که امروز اولین تولدش در هجرت اوست روزگار غمگین به اتمام نمی رسند روزگار حکایت آدینه های کودکی ما را ندارند که پر از همبستگی و شادمانی و به یاد آوردن " ما " بود این روزگار پر شده از حکایت دلتنگی و هجرت و در این میان چه سخت تر که هجرت برای قصه زندگی رفیق بزرگوار و مهربان و خوش بیان و آگاه و نیک نهادی چون مهندس مانوسی فرعزیز باشد اولین تولد پس از هجرت اوست . مردی که یک روز خرداد به دنیا آمددرزبان پهلوی پهلوی خردات یا هرتات به معنی کمال است .هـَیوروَتات، ( خرداد )در اسطوره‌های ایرانی و زرتشتی، پاس دارنده آب‌ها و سرسبزی است.مهندس مانوسی فر به واقع چون آب و سر سبزی بود مردی که بی هیچ ادعائی زندگی می بخشید و از زندگی و سر سبزی های آن را به یاد دوست دارانش می آورد مردی که جهان بدون او برایم بسیار سرد و بی روح است رفیق نازنینم که رفت تا بی کران ناگفته هایم از ادبیات و موسیقی و سینما و فوتبال و عشق به وطن و حیوانات و... همچنان در صندوقچه اسرار دلم بماند . زیرا همراهی چون او را ندارم و نخواهم داشت که با او سخن بگویم حال در این روز تولد رفیق رفیق دست به دامان سایه می شوم که او نیز چون دوست دارش مهندس مانوسی فر عزیز دیگر با ما نیست تا شاید بتوانم ذره ای از غم هجران او را بیان کنمدل چون توان بریدن ازو مشکل است این آهن که نیست جان من آخر دل است این من می شناسم این دل مجنون خویش را پندش دگر مگوی که بی حاصل است این ...دلتنگی های دل گوش به هیچ پندی نسپارد . کدام پندی می تواند دلی را آرام کند که در هجران دوست می سوزد ؟دلتنگم و حرفهای ناگفته از شعرهای ابتهاج و فریدون مشیری و فروغ و سیمین بهبهانی سهراب سپهری, ...ادامه مطلب

  • فانوس پشت پنجره

  • فانوسي در پشت پنجرهدريايي بي كردنكشتي كه مسافرم را مي آوردمسافري كه توهم فرشته بودن نداردتوهم فرشته بودن؟آن كسي كه فكر مي كند هميشه بخشيده استآن كسي كه مي انديشد كسي درآرزوي بخشش او استفرشته متوهمي است و شايد جعلي خدایگان است!فانوسي پشت پنجره گذاشته ام به ياد محبوبآن كه ماندني است  كه مي دانم كسي كه رفت باز هم مي رود چون رفتن را بلد استكسي كه مي انديشد كار بي منت كرده پس بي ارزش است از ياد برده است كسي بود كه منت نگذاشت وخدمتش كردكسي كه خوب بود را براي آن دگري خواست زود يادش مي آيد درس هاي كهن بد ماندن و بد بودن راخوب بودن شرطي مصداق بدي استكسي كه فكر مي كند دري باز است روزي آن را باز مي كند و مي رود هميشه چشم به آن سوي در دارداگرعشق همان عشق باشدنه منتي استنه دري بازنه خواستن به بد شدننه ادعاي بخشش و بي گناهيتوهم فرشته بودن قصه هاي بي شماري دارد او كه فكر مي كند با ادعاي بخشش و تهديد به رفتن و منت نگذاشتن هايش مظلوم بهشتي استرفتني استپس چه زيبا لحظه اي است رفتن الهه جعليفانوس پشت پنجره استآن كه مي بيندجزيره عشقآن كه مي خواند غزل عشقآن كه بلد استدرس عشقرا  چه كار دارد به توهم فرشته بودن؟و مي آيدخدایگان عشقفرشته عشقبي منتبي ادعاپرديسي مي سازدمي دانمايمان دارم به اميد عشق بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بودن ما

  • بودن ماتقدیم به دوست بسیار بزرگوارم جناب مهندس مانوسی فر عزیز:تقدیم به رفیقی که با ما ستبودنش بی هیچ گمانی بودن ماسترفیقی که در سکوت استلیک ما چون قصه حافظ  در غوغاوفریادیمروزگاري مي شنيدي قصه ها رايكي بود يكي نبودبزرگتر شدي و گويي  باورت شد تنها نبودن ها راديگر چشماني نبودكه ديوانه وار صاحبش را عاشق باشيديگر اشكي نبود كه زآن چشمها بريزند و تو دنيا را اين گونه نخواهيديگر لبهايي نبود كه لبخندش تو را به اوج ببرندديگر دلي نبود كه به شوق يار بتپدديگر سري نبود كه سر بازد به قدوم ياردلت را خوش مي كني كه بودنت به نبودن ها استعقلت به نبودن ها استآرامشت به نبودن ها استاما يادت مي رود كه نبودني اگر باشد خودت نابودينبودن عشقنبودن اميدنبودن دیوانگیيعني  نبودن سراغت مي آيدنبودن  در حكايت به اصطلاح بودنتپس باشبي هيچ دغدغه  مضحكه بزرگيباشبي هيچ حكايت پند و ادعاباشبي هيچ  غرقه شدن در روزمرگيباشيادت باشديكي بود و يكي نبود آغاز قصه بودقصه شيرين زندگي با همه بودن ها استو تو ما هستیو می دانیم هستیکه بودنت بی گمان بودن ماست بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من امیدی دارم

  • نغمه لوترکینگ / تورج عاطف                                   پنجاه و چهار سال  از مرگی مردی  می گذرد که  زمزمه زیبای " رویائی دارم " او جاودانه حکایتی از آزادی و انسانیت  را در جهان ثبت کرد .هنوز جملات آخر سخنرانی مشهورش  در جهان امروز  چون رویائی برای همه مردم  است.  او که روزی را می دید که  مردمان جهان گرد هم بیایند و با هم فریاد زنند ." سرانجام ما آزادیم! سرانجام آزادیم! سپاس خداوند متعال را، سرانجام آزادیم" رویای شیرینی است که همه ما رها شویم از جاه طلبی ها و نفرت و جنگ و تعصب و تبعیض و ظلمت و ظالم که حالا  آن گونه چهره زشت خود را نشان داده است که شاهدیم  علم و دانشی که قرار بود در خدمت بشر و برای ساختن زیبائی باشد  با سلاح های بیولوژیک در پی نابودی و مرگ   نوع بشر است و قصدی جز خدمت به حاکمانی ندارد که حالا بردگی را نه تنها در یک رنگ و نژاد  خاص که برای همه جهان می خواهند  حاکمانی که هیچ چیز جز زر و زور و تزویر  و قربانی کردن آزادی را نمی خواهند  و برای رسیدن به  امیالشان  دست به هر جنایتی می زنند  و چه جنایتی  والاتر از گسترش جهل در دنیا می تواند باشد ؟از دکتر مارتین لوترکینگ سخن می گویم . مردی که  متعلق به مردم و کشور و دوره خاصی نیست همان گونه که گاندی و نلسون ماندلا و بسیاری از بزرگترین رهبران انسانی جهان را نمی توان در حوزه جغراقیائی خاصی تعریف کرد . در روزهائی این نوشته را می نگارم که جهان بعلت بحران ویروس کرونا بیش از پیش به این حکایت یعنی همبستگی و والاتر از آن ع, ...ادامه مطلب

  • قصه گویان من

  • قصه گویان من/ تورج عاطف روزگاری نویسنده ای  پرسید  این  فرار از غصه ها هستند که قصه ها را ساخته اند یا قصه هستند که با پایان آنها آغاز غصه ها می رسند؟  کسی  پاسخ این سوال را نمی داند قصه های من از روزگاری شروع شد که  با جعبه جادوئی در خانه یعنی رادیو  قدیمی فیلیپسی آشنا شدم  که به قول مرحوم پدرم  با اولین حقوقش خریده بود . جعبه سخنگو برای من  و خواهرم که پدر و مادر شاغل بیرون  از خانه ای داشتیم چون قصه گوئی عمل می کرد و به همین دلیل برای من افتتاح اولین ایستگاه رادیوئی  ایران که در ساعت 19 روز 4 اردیبهشت سال 1319 و همزمانی سالگرد آن در روز جهانی کتاب نمی تواند چندان عجیب باشد زیرا همه  عشق من به  قصه های  از رادیو آمدند.  از زبان رادیو بود که با نامهای بزرگی آشنا شدم که بعدها هر کدام برایم چون مشعل دارانی در پیچ و خمهای تاریک زندگی بودند که اتفاقا دو نفر از آنها یعنی ویلیام شکسپیر  شاعر و نویسنده و نمایشنامه نویس  انگلیسی و سر وانتس نویسنده و شاعر نقاش و مجسمه ساز اسپانیائی   که این روزها سالگرد مرگشان بود  از آن جمله بودند که جعبه جادوئی فیلیپس نشان پدر مرحوم مرا با آنها آشنا کرد. شکسپیر که  بارها نمایشنامه های مشهورش  اتللو و مکبث و هملت و  شاه لیر و رومئو و ژولیت.. را از رادیو شنیدیم و قصه عشق های رومئو و ژولیت و  هملت و اوفلیا و دو دلی های  اتلئو  نسبت به  دزدمونا و خیانت همسر مکبث به همسر و فرمانده اسکاتلندی و بی مهری های  دختران لیرشاه ...برایم درسهائی را در زندگی ساختند و بعدها سعی کردم به نوعی از آنها در بیان حقیقت  , ...ادامه مطلب

  • شعربازی من با فروغ

  • شعر بازیهای با فروغ( بر گرفته از کتاب شعر بازی های من : نوشته تورج عاطف)نامش فروغ الزمان بود. فروغی  که هیچگاه نمی توانست  در زمان  اسیر باشد   و حتی دمی خاموش .او از رنج ها و, ...ادامه مطلب

  • قصه ها من

  • قصه گویان من/ تورج عاطف روزگاری نویسنده ای  پرسید  این  فرار از غصه ها هستند که قصه ها را ساخته اند یا قصه هستند که با پایان آنها آغاز غصه ها می رسند؟  کسی نمی داند قصه های من از روزگاری شروع شد که  ب, ...ادامه مطلب

  • تلخ قصه حمید سمندریان

  • ناجی / تورج عاطف روزگاری می رسد که سرانجام  گالیله در دادگاه تفتیش عقاید محکوم شده و   به دهکده ای نزدیک فلورانس  تا آخر عمر تبعید  می شود . او در اواخر عمر دچار ضعف شدید بینایی شده و با وجود بیماری ش, ...ادامه مطلب

  • پرواز با پرویز

  • پرواز پرویز / تورج عاطف                                     پرواز آرزوی دیرینه انسان ها بود و  توسط کسانی محقق شد که امروز به نام آنها یعنی " روز مهندس " نامگذاری شده است . مهندس ها یک شعار مشهور دارن, ...ادامه مطلب

  • سایه و سیاووش

  •  سایه و سیاووش/ تورج عاطفبرخی شاعرانه به دنیا می آیند تا شاعر شوند. یکی از آنها سیاووش کسرائی است . متولد 5 اسفند 1305  که شاید خیلی ها نداند که عنوان جهان پهلوان را نخستین بار به غلامرضا تختی را ایشا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها