ناخدای عشق

ساخت وبلاگ
رد پای فرشتگان/ تورج عاطفدر میان این غوغای هیچستان چه کسی ز فرشته سراغی گیرد ؟یا که به فرشته شدن باوری دارد ؟ رد پای فرشته در این برهوت امید توان یافتن ؟رد پای فرشتگان کجاست ؟در کدامین صحرا توانم که رها شوم ز سراب غیبت توز من سراغ فرشتگان را نگیرآنها جائی هستند همراه تو نامش بهشت است آنجا که تو حاضر یخوب می نگری ؟همه چیز نادیدنی شد زیرا هیچکس ز چشم خویشتن خود را ندیدبهشت جائی است که خداوند معجزه را برای ما ساخته استو چنین است که چشمانت را معجزه ام می دانممعجزه نهچشمانت بهشت من هستندمعجزه از یاد رفتن روزمرگی هایم در غرقه شدن در چشمهایت بودزندگی باز آمدهمان که سیاووش نویدش را بدادزندگی همان آتشگهی پابرجا شدآری آریزندگی زیباستافروختی آن راشعله اش همه جا پیدا شدرها شدم ز خموشیچه غوغائی دارد شکستن قفل سکوتدر نگاهی که تو کردی و چشمان و دلم را ربودمن فصل ها را با تودوباره نام گذاشته امزمستانی که با بهار حضورت گرم شدمبهاری که با وجودت عطر آگین شدمتابستان داغ که شکستیم طلسمهای تعریف شده پر غم راپاییزی که رنگارنگ شد به یک رنگی مهرورزی هاسراغ فرشته ز من نگیرمن در پوچستان بی تو هیچ فرشته ای را نمی جویمهمه سوره های وحی شده ز خدایگان عشقبا آیه های چشمانت زمزمه می کنمو می نوشم ز می نگاهتو قصه ای که آغاز بی پایانش توئی ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:56

من و آسمان/ تورج عاطفهنوز هم دل و چشمانم به دنبال آسمان است .دل را در گروی خشم و قهر نگذارم و چشم به شرم بر زمین ندارم.شرم ز ذهن بیمار آید نه دلی که می تپد به شور و شعر و ...آسمان این روزهای بهاری یاد آور روزهای دور است. همان روزهائی که با شکل ابرها خیالبافی و در شبها با ماه و ستارگانش عاشقی می کردم. این آسمان مرا زمزمه‌هایی داد تا شاعری کنم . دنیای این روزها را از روی زمین جز خشم و طمع و غم و ترس نمی بینم اما وقتی چشم به آسمان دوزم چون برگی می شوم که نسیم ّپروازش دهد و می پندارد به آسمان رسد و شاید هم می‌رسد . بی خیال و بی ادعا سبز برگی در بیکران آبیتکیه زدن بر دیوارهای قدیمی و همسایگی با در های رنگارنگ قدیمی و دلدادگی های شاعرانه با نگاهی به آسمان تابلوئی ز گذشته های دور تا امروزم دهد. دل آسمانی خوب است که اگر دلگیر باشد بارانی شود تا طراوت را به وجود بازگرداند و چنین است که ابر و چشم حکایت های مشترکی را تعریف کنند. ابر ها شکل و رنگ با آسمان گیرد چون چشم که همه رنگ و قالبهای به دل است.آسمان را می نگرم و می اندیشم هر سال که می گذرد با همه قصه هائی که دلم در طی سالها تعریف کرد و دلدادگی و دل شکستگی که همراه داشتم باز به چشمانم فرمان داد که چون آسمان باشد .چون آسمان با دلتنگی بگریدچون آسمان را دلدادگی برق زندچون آسمان بی کران ببخشد اما از یاد نبرد جایگاه روز و خورشید را و شب و ستاره و مهتاب شدنی هاهنوز چشم به آسمان دوزم تا زمزمه‌هایی را برایم خواند تا شاید دوباره شاعری کنم.آسمانم باز هم برایم شعرهای زیبا بخوان ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:56

مستی کنرها شو ز بازی روزگارزشکوه هار خیال بافی هاز دیوانگان شهرتز مسخ شدگان قدرت رهایشان کن آمده اند و باز می آیند اما سر انجامشان رفتن و فراموشی است مستی کنعقل را اسیر کن در زندان غفلتدل را رها کنشاید بی توایی زخاطر روددلتنگی هایت را بسپار به باران که او می داند چگونه به دریا رسددل نگرانی ها را بسپار به خیالش که همه حکایت گفته و ناکفته را او داند و بسدلدادگی هایت را به هیچ کس نسپار که نه وجودی آنها را فهمد ونه خیالی برای درکش خواهند داشتدلشکستگی ها را بسپار به اشک که جاری. شود تا زندگیش را جشن گیرد و در بازی روزگار نقش نوازشگر دل را بازی کند دل را به هیچکس و هیچ نسپار که جز تو کسی ز احوالش نه خبری دارد نه خبری گیرددلمشغولی های روزگار را بسپار به لبخند و لبهایی که گویند این نیز بگذرددلنوشته هایت را با قلم خط خطی کن تا شاید خسته اش کنی و به ذهن مجنونت فرصتی برای دوباره خود شدنش دهیدلت را بگذار تا بازی کند هواه با وصل یا مه به شکستن شاید هم به سکوتی آرام شود یا شوری به قلمی دهد که دلمشغولی را رسام شودخاصیت دل چنین است که آرام نشود هرگز دل به فمار زندگی دهد و به جستجوی دلدار لیک شاید سهمش دلتنگی و دلشکستگی و دلمشغولی و شاید دگر بازی با دل باشددل گر دلدار شود یا دلشکسته باز دل است و نشان آدمیت ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 24 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:56

حکایت آخر چنین است رسم جهان جهان که کردار خویش از تو دارد نهانفردوسیاین شعری است که در آخر نوشته در مورد آن صحبت می کنم همان طور که گفتم سفید برفی تغییری در زندگی من به وجود آورد از روز بعد کار من این شد که به مراقبت به گربه های خیابان بپردازم و به آنها غذا رسانی کنم این را بگویم در این سالها کلاس های قصه نویسی با همکاری دانشگاه تهران برگزار کردم و شاگردانم همه عاشق گربه بودند البته بعد از قصه زن - زندگی - آزادی دیگر با آنها همکاری نکردم بعد ازآن یک روز در کافی شاپی که می رفتم دیدم که صاحب کافه با پسرکی که آنجا کار می کرد دعوا می کرد که چرا بچه گربه ای را در کافه نگهداری کرده است و این بچه گربه 4 هفته ای بود و صاحب کافه می خواست او را بیرون بیاندازد چون مادر نداشت و من به ناگهان تصمیم گرفتم و دوباره حس مراقبت کردن را تجربه کردم و این بچه گربه را به خانه بردم و نامش کارامل شد بعد ها گربه های دیگرم کاوه و ترنج و ملوس و پیچا هم که هر کدام به نوعی در زندگیم آمدند را به سر پرستی گرفتم و حالا پنج گربه دارم ضمن این که عضو گروهای حامی حیوانات شدم و خودم هم تا به امروز در پارک هنرمندان گربه های زیادی دارم که هر روز عصر منتظر من هستند در خیابان و کوچه هم دوستهای زیبا و پشمالو همیشه منتظر من هستند و شاید بعضی وقتها کلید خانه و کیف پول و موبایلم را جا بگذارم اما ظرفی که غذا خشک در آن می گذارم یک یار جدا ناشدنی از من است و من هم کلی با آنها عشق می کنم لازم به ذکر است برخی از تجربه های خودم با گربه ها را در کتابی به نام " گربه های اشرافی شهر ما " نوشتم .در طی این سالها بغیر از نوشتن چند پروژه باز سازی ساختمان ها هم انجام دادم ولی دیگر تحمل آن را ندارم و فکر می کنم به کار نوشتنم ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:41

پیش حکایت ......حقیقتا قرار نبود که این پیش حکایت را بنویسم و قکر می کردم که می توانم در میان حکایت هایم در این مورد هم بنگارم اما داستان پیچیدگی هائی داشت که باید به صورت جدا آن را تعریف می کردم . قضیه مربوط به لقب " ناخدا " است . همان طوری که قبلا گفته بودم در کنکور کشتی رانی قبول شدم و فکر می کردم که همه چیز به سر انجامی رسیده است اما قضایای علوم تربیتی دبیرستانم سرنوشت را عوض کرد من را مردود کردند و به سر بازی رفتم اما تا پیش از اعلام لیست نهائی پدرم به شوخی من را " ناخدا " صدا می زد و این نام برای اولین بار در آن روزگار صاحب شدم . سالها بعد زمانی که در مجله فردوسی مشغول به کار بودم سر دبیر اعلام کرده بود که مقاله ها را با یک نام چاپ نشوند و اگر شخصی بیش از یک مقاله دارد با اسامی دیگر آنها در مجله بیایند و آن روزگار وقتی از من نام مستعاری خواست به یادگاری آن روزگار نام " ناخدا " را گذاشتم . سالها بعد در دهه 80 در کتاب دختری در قاب پنجره یکی از قهرمانان داستانم دریانورد بود و قهرمان اصلی داستان ( الیناز ) او را ناخدا خطاب می کرد باید بگویم الیناز دختری بود که سر نوشتی عجیب داشت دچار ازدواج اجباری و در سن کم شده و مشکلاتی با شوهر و خانواده شوهر داشت و بعد ها در زندگی با ناخدا آشنا شده بود ...در آن سالها روزی از انتشارات به من زنگ زدند که خانمی با دفتر تماس گرفته و شماره من را می خواسته است و گفته که یکی از خوانندگان کتاب " دختری در قاب پنجره " است خوب طبیعتا تلفن من به ایشان داده نشده بود اما چند روز بعد نامه ای به دفتر مجله فرستاده بود و من به دفتر رفتم و نامه را گرفتم . حکایت نامه در مورد خانمی بود که دو تا بچه داشت و سرنوشتی مشابه قهرمان داستان من داشت . ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:41

روزگارروزگار عجیبی است و همه جا به قول آن ترانه سرای مشکی پوش پر از عارف است و عاشقی را نتوان که جائی یافت در این روزگار باید اندیشید که کجا می توان سکوتی یافت که بی ادعائی را مشق کند و...صبح دمی آغاز شده است صدای پرنده ای مرا به یاد بلبل خوش نوای حافظ می اندازد و گوش به او می سپارد پرنده می خواند و من از نغمه او چنان سر مستم که حاضر نیستم بستر را رها کنم چشمهایم را می بندم و او می خواند و ناگهان خاموش می شود دل رنجیده خاطر به سوی پنجره می روم تا او را بیابم اما سکوت همه جا را فرا گرفته تا این که ناگهان کلاغ نجوا می زند و از صدای او بقیه کلاغها هم می خوانند و سمفونی قار قار همه جارا فرا می گیرد کلاغ در بالکن خانه نشسته و مرا وادار می کند که از جا بر خیزم و به سوی در رفته و او را فراری دهم اما باز کلاغ باز می گردد و نوای قار قار را تکرار می کند و من تازه می اندیشم که شاید ترانه سرای صبحگاهی به این دلیل مهاجرت کرد که این سیل عظیم کلاغ ها را شنید و من باز به کلاغ اندیشم براستی کلاغ را مقصر بود ؟ این کلاغ صدای را می زند تا نوای از ارتباط را با طبیعت و دوستانش برقرار است بی آن که بداند دغدغه من چگونه با صدای او خواهد بود کلاغ قار قار می کند و به ناخدائی نمی اندیشد که در پی نوای بلبل دور دست است و از سوی دیگر بلبل هم بهر من نمی خواند او هم در پی تغمه سرائی با سهم خویش از طبیعتی است که او در میان آن غرقه است و شاید این اندیشه های ما آدمیان در گیر آن دیگری است که چنین قضاوتی دارد که خشمگین با کلاغ بی نوائی است که کاری با ما ندارد و اصولا برای او " ما" جز خطر وجود ندارد و یا از سوی دیگر بلبل هم به تمنای ما اهمیتی نمی دهد زیرا او برای خویشتن و نه بهر ما می خواند و دقیقا این مجال نوشتار ناخدای عشق ...
ما را در سایت ناخدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ftourajatefb بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 4 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:12