ناخدای عشق

متن مرتبط با « لئونارد کوهن دانلود» در سایت ناخدای عشق نوشته شده است

رد پای فرشتگان

  • رد پای فرشتگان/ تورج عاطفدر میان این غوغای هیچستان چه کسی ز فرشته سراغی گیرد ؟یا که به فرشته شدن باوری دارد ؟ رد پای فرشته در این برهوت امید توان یافتن ؟رد پای فرشتگان کجاست ؟در کدامین صحرا توانم که رها شوم ز سراب غیبت توز من سراغ فرشتگان را نگیرآنها جائی هستند همراه تو نامش بهشت است آنجا که تو حاضر یخوب می نگری ؟همه چیز نادیدنی شد زیرا هیچکس ز چشم خویشتن خود را ندیدبهشت جائی است که خداوند معجزه را برای ما ساخته استو چنین است که چشمانت را معجزه ام می دانممعجزه نهچشمانت بهشت من هستندمعجزه از یاد رفتن روزمرگی هایم در غرقه شدن در چشمهایت بودزندگی باز آمدهمان که سیاووش نویدش را بدادزندگی همان آتشگهی پابرجا شدآری آریزندگی زیباستافروختی آن راشعله اش همه جا پیدا شدرها شدم ز خموشیچه غوغائی دارد شکستن قفل سکوتدر نگاهی که تو کردی و چشمان و دلم را ربودمن فصل ها را با تودوباره نام گذاشته امزمستانی که با بهار حضورت گرم شدمبهاری که با وجودت عطر آگین شدمتابستان داغ که شکستیم طلسمهای تعریف شده پر غم راپاییزی که رنگارنگ شد به یک رنگی مهرورزی هاسراغ فرشته ز من نگیرمن در پوچستان بی تو هیچ فرشته ای را نمی جویمهمه سوره های وحی شده ز خدایگان عشقبا آیه های چشمانت زمزمه می کنمو می نوشم ز می نگاهتو قصه ای که آغاز بی پایانش توئی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من و آسمان

  • من و آسمان/ تورج عاطفهنوز هم دل و چشمانم به دنبال آسمان است .دل را در گروی خشم و قهر نگذارم و چشم به شرم بر زمین ندارم.شرم ز ذهن بیمار آید نه دلی که می تپد به شور و شعر و ...آسمان این روزهای بهاری یاد آور روزهای دور است. همان روزهائی که با شکل ابرها خیالبافی و در شبها با ماه و ستارگانش عاشقی می کردم. این آسمان مرا زمزمه‌هایی داد تا شاعری کنم . دنیای این روزها را از روی زمین جز خشم و طمع و غم و ترس نمی بینم اما وقتی چشم به آسمان دوزم چون برگی می شوم که نسیم ّپروازش دهد و می پندارد به آسمان رسد و شاید هم می‌رسد . بی خیال و بی ادعا سبز برگی در بیکران آبیتکیه زدن بر دیوارهای قدیمی و همسایگی با در های رنگارنگ قدیمی و دلدادگی های شاعرانه با نگاهی به آسمان تابلوئی ز گذشته های دور تا امروزم دهد. دل آسمانی خوب است که اگر دلگیر باشد بارانی شود تا طراوت را به وجود بازگرداند و چنین است که ابر و چشم حکایت های مشترکی را تعریف کنند. ابر ها شکل و رنگ با آسمان گیرد چون چشم که همه رنگ و قالبهای به دل است.آسمان را می نگرم و می اندیشم هر سال که می گذرد با همه قصه هائی که دلم در طی سالها تعریف کرد و دلدادگی و دل شکستگی که همراه داشتم باز به چشمانم فرمان داد که چون آسمان باشد .چون آسمان با دلتنگی بگریدچون آسمان را دلدادگی برق زندچون آسمان بی کران ببخشد اما از یاد نبرد جایگاه روز و خورشید را و شب و ستاره و مهتاب شدنی هاهنوز چشم به آسمان دوزم تا زمزمه‌هایی را برایم خواند تا شاید دوباره شاعری کنم.آسمانم باز هم برایم شعرهای زیبا بخوان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مستی کن

  • مستی کنرها شو ز بازی روزگارزشکوه هار خیال بافی هاز دیوانگان شهرتز مسخ شدگان قدرت رهایشان کن آمده اند و باز می آیند اما سر انجامشان رفتن و فراموشی است مستی کنعقل را اسیر کن در زندان غفلتدل را رها کنشاید بی توایی زخاطر روددلتنگی هایت را بسپار به باران که او می داند چگونه به دریا رسددل نگرانی ها را بسپار به خیالش که همه حکایت گفته و ناکفته را او داند و بسدلدادگی هایت را به هیچ کس نسپار که نه وجودی آنها را فهمد ونه خیالی برای درکش خواهند داشتدلشکستگی ها را بسپار به اشک که جاری. شود تا زندگیش را جشن گیرد و در بازی روزگار نقش نوازشگر دل را بازی کند دل را به هیچکس و هیچ نسپار که جز تو کسی ز احوالش نه خبری دارد نه خبری گیرددلمشغولی های روزگار را بسپار به لبخند و لبهایی که گویند این نیز بگذرددلنوشته هایت را با قلم خط خطی کن تا شاید خسته اش کنی و به ذهن مجنونت فرصتی برای دوباره خود شدنش دهیدلت را بگذار تا بازی کند هواه با وصل یا مه به شکستن شاید هم به سکوتی آرام شود یا شوری به قلمی دهد که دلمشغولی را رسام شودخاصیت دل چنین است که آرام نشود هرگز دل به فمار زندگی دهد و به جستجوی دلدار لیک شاید سهمش دلتنگی و دلشکستگی و دلمشغولی و شاید دگر بازی با دل باشددل گر دلدار شود یا دلشکسته باز دل است و نشان آدمیت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حکایت آخر

  • حکایت آخر چنین است رسم جهان جهان که کردار خویش از تو دارد نهانفردوسیاین شعری است که در آخر نوشته در مورد آن صحبت می کنم همان طور که گفتم سفید برفی تغییری در زندگی من به وجود آورد از روز بعد کار من این شد که به مراقبت به گربه های خیابان بپردازم و به آنها غذا رسانی کنم این را بگویم در این سالها کلاس های قصه نویسی با همکاری دانشگاه تهران برگزار کردم و شاگردانم همه عاشق گربه بودند البته بعد از قصه زن - زندگی - آزادی دیگر با آنها همکاری نکردم بعد ازآن یک روز در کافی شاپی که می رفتم دیدم که صاحب کافه با پسرکی که آنجا کار می کرد دعوا می کرد که چرا بچه گربه ای را در کافه نگهداری کرده است و این بچه گربه 4 هفته ای بود و صاحب کافه می خواست او را بیرون بیاندازد چون مادر نداشت و من به ناگهان تصمیم گرفتم و دوباره حس مراقبت کردن را تجربه کردم و این بچه گربه را به خانه بردم و نامش کارامل شد بعد ها گربه های دیگرم کاوه و ترنج و ملوس و پیچا هم که هر کدام به نوعی در زندگیم آمدند را به سر پرستی گرفتم و حالا پنج گربه دارم ضمن این که عضو گروهای حامی حیوانات شدم و خودم هم تا به امروز در پارک هنرمندان گربه های زیادی دارم که هر روز عصر منتظر من هستند در خیابان و کوچه هم دوستهای زیبا و پشمالو همیشه منتظر من هستند و شاید بعضی وقتها کلید خانه و کیف پول و موبایلم را جا بگذارم اما ظرفی که غذا خشک در آن می گذارم یک یار جدا ناشدنی از من است و من هم کلی با آنها عشق می کنم لازم به ذکر است برخی از تجربه های خودم با گربه ها را در کتابی به نام " گربه های اشرافی شهر ما " نوشتم .در طی این سالها بغیر از نوشتن چند پروژه باز سازی ساختمان ها هم انجام دادم ولی دیگر تحمل آن را ندارم و فکر می کنم به کار نوشتنم , ...ادامه مطلب

  • پیش حکایت

  • پیش حکایت ......حقیقتا قرار نبود که این پیش حکایت را بنویسم و قکر می کردم که می توانم در میان حکایت هایم در این مورد هم بنگارم اما داستان پیچیدگی هائی داشت که باید به صورت جدا آن را تعریف می کردم . قضیه مربوط به لقب " ناخدا " است . همان طوری که قبلا گفته بودم در کنکور کشتی رانی قبول شدم و فکر می کردم که همه چیز به سر انجامی رسیده است اما قضایای علوم تربیتی دبیرستانم سرنوشت را عوض کرد من را مردود کردند و به سر بازی رفتم اما تا پیش از اعلام لیست نهائی پدرم به شوخی من را " ناخدا " صدا می زد و این نام برای اولین بار در آن روزگار صاحب شدم . سالها بعد زمانی که در مجله فردوسی مشغول به کار بودم سر دبیر اعلام کرده بود که مقاله ها را با یک نام چاپ نشوند و اگر شخصی بیش از یک مقاله دارد با اسامی دیگر آنها در مجله بیایند و آن روزگار وقتی از من نام مستعاری خواست به یادگاری آن روزگار نام " ناخدا " را گذاشتم . سالها بعد در دهه 80 در کتاب دختری در قاب پنجره یکی از قهرمانان داستانم دریانورد بود و قهرمان اصلی داستان ( الیناز ) او را ناخدا خطاب می کرد باید بگویم الیناز دختری بود که سر نوشتی عجیب داشت دچار ازدواج اجباری و در سن کم شده و مشکلاتی با شوهر و خانواده شوهر داشت و بعد ها در زندگی با ناخدا آشنا شده بود ...در آن سالها روزی از انتشارات به من زنگ زدند که خانمی با دفتر تماس گرفته و شماره من را می خواسته است و گفته که یکی از خوانندگان کتاب " دختری در قاب پنجره " است خوب طبیعتا تلفن من به ایشان داده نشده بود اما چند روز بعد نامه ای به دفتر مجله فرستاده بود و من به دفتر رفتم و نامه را گرفتم . حکایت نامه در مورد خانمی بود که دو تا بچه داشت و سرنوشتی مشابه قهرمان داستان من داشت . , ...ادامه مطلب

  • روزگار

  • روزگارروزگار عجیبی است و همه جا به قول آن ترانه سرای مشکی پوش پر از عارف است و عاشقی را نتوان که جائی یافت در این روزگار باید اندیشید که کجا می توان سکوتی یافت که بی ادعائی را مشق کند و...صبح دمی آغاز شده است صدای پرنده ای مرا به یاد بلبل خوش نوای حافظ می اندازد و گوش به او می سپارد پرنده می خواند و من از نغمه او چنان سر مستم که حاضر نیستم بستر را رها کنم چشمهایم را می بندم و او می خواند و ناگهان خاموش می شود دل رنجیده خاطر به سوی پنجره می روم تا او را بیابم اما سکوت همه جا را فرا گرفته تا این که ناگهان کلاغ نجوا می زند و از صدای او بقیه کلاغها هم می خوانند و سمفونی قار قار همه جارا فرا می گیرد کلاغ در بالکن خانه نشسته و مرا وادار می کند که از جا بر خیزم و به سوی در رفته و او را فراری دهم اما باز کلاغ باز می گردد و نوای قار قار را تکرار می کند و من تازه می اندیشم که شاید ترانه سرای صبحگاهی به این دلیل مهاجرت کرد که این سیل عظیم کلاغ ها را شنید و من باز به کلاغ اندیشم براستی کلاغ را مقصر بود ؟ این کلاغ صدای را می زند تا نوای از ارتباط را با طبیعت و دوستانش برقرار است بی آن که بداند دغدغه من چگونه با صدای او خواهد بود کلاغ قار قار می کند و به ناخدائی نمی اندیشد که در پی نوای بلبل دور دست است و از سوی دیگر بلبل هم بهر من نمی خواند او هم در پی تغمه سرائی با سهم خویش از طبیعتی است که او در میان آن غرقه است و شاید این اندیشه های ما آدمیان در گیر آن دیگری است که چنین قضاوتی دارد که خشمگین با کلاغ بی نوائی است که کاری با ما ندارد و اصولا برای او " ما" جز خطر وجود ندارد و یا از سوی دیگر بلبل هم به تمنای ما اهمیتی نمی دهد زیرا او برای خویشتن و نه بهر ما می خواند و دقیقا این مجال نوشتار, ...ادامه مطلب

  • چرا نهنگ بجای اژدها ؟

  • حکایت نهنگ و اژدها / تورج عاطفیکی از مسائلی که در آغاز سال اختلافی بین مردم انداخته بود گذاردن نام " اژدها " یا " نهنگ " بعنوان نام سال بود . البته در ریشه این نامگذاری بر سالها اختلاف نظر بسیار است زیرا اصولا این نوع نامگذاری ها بر اساس باورهائی که در نزد فاتحین ایران خصوصا مغولهابوده وارد فرهنگ ما شده استایرج ملک پور - منجم و استاد مؤسسه ژئوفیزیک نجوم و فیزیک فضا گفته است که اسامی ۱۲ حیوان تقویم ترکی مغولی شامل: مار، اسب، گوسفند، میمون، مرغ، سگ، خوک، موش، گاو، پلنگ، خرگوش و نهنگ این استاد نجوم بیان می‌کند: در برخی کشورها از بز به جای گوسفند، خروس یا جوجه به جای مرغ، ببر به جای پلنگ، گربه به جای خرگوش و اژدها به جای نهنگ برای نام‌گذاری سال‌ها استفاده می‌شود..اما چرا نهنگ به جای اژدها استفاده می شود ؟ باید عنوان کنم واژه نهنگ در شاهنامه برای نخستین بار در داستان آزمونی است که فریدون برای پسرانش ترتیب می دهد به جای اژدها استفاده می شودفریدون که از هنر جادو بهره داشته است منتظر بازگشت پسرانش از دیار یمن بود و از این رو خود را به صورت اژدهائی در می آورد و سر راه پسرانش قرار می گیرد تا عکس العمل آنها را ببیند . پسر بزرگتر در مواجه با اژدها سعی می کند که فرار کند و پسر میانی تیر کمان می کشد تا با او بجنگد و پسر سوم سعی می کند با گفتگو و به گونه ای رجز خوانی اژدها را از میدان به در کند فریدون به شهر باز می گردد و از جامه اژدها خارج می شود و این واقعه دلیلی می شود که فریدون نام سلم را را برای پسر اول بنهد که بنا بر ادعای فردوسی ریشه در سلامت دارد و نام پسر میانی تور می شود که نشانه شجاعت است و ایرج نام پسر کوچک می شود که هوشیاری و سیاست پیشگی را نشان استاما حکایت اژدها و نهنگ در ز, ...ادامه مطلب

  • نقاش مشروطه

  • کتاب "نقاش مشروطه " بیست وهفتمین اثر من است که حکایتی بس جالبی داردیازده سالم بود که پدر بزرگ پدرم فوت کرد . پیرمرد مهربانی بود اما با توجه به اختلاف سنی نزدیک به 80 ساله بین ما ازیک سو و پیری و فرسودگی او به گونه ای که نمی توانست بجز به زبان مادریش یعنی آذری به زبان دیگری براحتی صحبت کند باعث می شد که چندان نتوانم با او ارتباط برقرار کنم آن روزگار معمولا در هنگام نوروز و یا زمانی که به تهران می آمدیم ( در آن زمانه بعلت ماموریت اداری پدرم در مشهد زندگی می کردیم ) به دیدن او می رفتیم. خانه پدر بزرگ پدرم که او را بابا خطاب می کردیم در خیابان شاهپور و در کوچه و پس کوچه های قدیمی شهر تهران بود.هنوز قیافه او را می توانم در ذهنم مجسم می کنم . مردی قد بلند و لاغر اندام با عینک تیره ای که بر چشم داشت. بابا افسر شهربانی بود و طبیعتا وقار نظامی هم بخشی از ظاهر و رفتار او را نشان می داد اوبا درجه سلطانی آن روزگار که در رده بندی جدید درجات نظامی تبدیل به سروان می شود بازنشسته شده بود .سالها از مرگ بابا گذشته بود که روزی در کتابخانه پدرم متوجه دفترچه قرمز قدیمی شدم . وقتی آن را از قفسه کتابخانه بیرون آوردم دیدم که بر روی آن دست نوشته ای چسبانده شده که بر روی آن نوشته بود " کتاب عمر محمود نقاش زاده "محمود نقاش زاده نام پدر بزرگ پدرم یا همان بابا بود . با تعجب و شتابزده آن را باز کردم و دیدم که بابا با دستخط خودش خاطره نگاری یا به بیانی زندگینامه اش را نوشته است . آغاز نوشتن زندگینامه در یکم تیر ماه 1340 بود و در 21 فروردین ماه 1342 در 55 صفحه به اتمام رسیده بود پدرم در آخر کتاب بر روی ورقه ای هنگام مرگ بابا را این گونه ذکر کرده بود ساعت 5 بعد از ظهر روز شنبه 27 / 1 /, ...ادامه مطلب

  • نقاش مشروطه

  • " نقاش مشروطه " عمری بسپردیم به کام دگرانما در تشویش و قوم در خواب گرانالقصه وطن را با دو چشم نگرانرفتیم و سپردیم به هنگامه گران"ملک الشعرا بهار " حکایت این رباعی محمد تقی بهار برای بسیاری روایت شده است و عده ای گمنام آمدند و رفتند و برخی هم نامشان در اذهان و کتب و روایتهای تاریخی ثبت شد و امید دارم که " نقاش مشروطه " هم چنین باشد اما " نقاش مشروطه " که بود ؟به سالهای نوجوانیم بر می گردم به آن سالهائی که به قول اسماعیل خوئی نازنین " غم بود اما کم بود "اما برای ما بچه ها همان غم کم هم واقعا کم بود روزگار مهربانی ها و زمانه درک کردن و بی گمان این همه تنیده در درد و غم سیاست نبود . باری به خاطر دارم که نقاش مشروطه پدر بزرگ پدرم بود . نامش محمود نقاش زاده و فرزند احمد که احمد نقاش ( پدر بزرگ پدرم در هنگام گرفتن شناسنامه نام خانوادگی نقاش زاده را انتخاب کرده بود ) یکی از مجاهدین مشروطیت بود که دگر احمدی که از قصه مشروطیت و بسیاری دیگر از تاریخ و فرهنگ ما نوشته است یعنی احمد کسروی در کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان در باره اش چنین نوشته است.." می باید حاج احمد را نیک شناخت . این مرد ازآغاز جنبش آزادی خواهی در تبریز پا درمیدان میداشت و در کارهای سخت همیشه پا بمیان می نهاد و در جنگ با روس نیز یکی از پیشگامان بشمار می رفت"فرزند مشروطه طلبی چنین بودن تاوان دارد و محمود پسر احمد گرفتار صمد خان شجاع الدوله! که همه شجاعتشان در پی پشتیبانی روسها بود در 16 سالگی می شود و این یکی از قصه های اوستباری محمد نقاش زاده که ما در خانواده او را به گویش مادر بزرگ و پدرم همان " بابا" صدا می زدیم یادگاری برای همه ما گذاشت . او دفترچ, ...ادامه مطلب

  • وداع با مهر سینما

  • مهر سینما/ تورج عاطف کیا رستمی و جعفر پناهی و بهرام بیضائی وعلی حاتمی و مهرجوئی ... در جغرافیای سینماگر واقعی ایران هیچگاه فراموش نخواهند شد حتی اگر کیا رستمی را آن گونه به فرشته مرگ بسپارند و به جعفر پناهی فرمان توقف هنرش را بدهند و یا بیضائی را به غربت تبعید کنند جغرافیای آوازه و هنرشان بزرگتر می شود بسیار پهناورتر از اوج بغض و کینه کوتوله هائی که می پندارند در غیبت این بزرگان می توانند سینما را ملک شخصی پر هزل و هجو خود کرده و نابودش کنند سینما چون هر, ...ادامه مطلب

  • ناخدا دل

  • من تورج عاطف هستم . در یک روز تابستانی میانه دهه 40 خورشیدی( 1345) در یکی از خیابان های قدیمی تهران( بهار ) به دنیا آمدم . روزگارم پر از جنب و جوش بود اما سر انجام با قلم آرام گرفتم . می نویسم و باور دارم به همین دلیل است که هنوز احساس زندگی می کنم . قلم را به شوق روشنائی دل می چرخانم . آری جهل است که قلمها را می خشکاند و قلبها را می شکند . اما چه چیز می تواند مصداق درستی از " جهل " باشد ؟ پاسخ به این پرسش را پس از سالها بی هیچ درنگی می گویم " بی عشقی "کتاب " ناخدا دل" بیست و ششمین اثر من است و یک کتاب عاشقانه برای همه دلهائی است که به عشق ایمان دارند و این دل است که در این کتاب سخن می گوید و راهی می جوید تا روزگارمان به گونه ای دگر چرخد و رها باشیم از این بی کران تلخی ها .. ای کاش همه ما دلی این گونه رها ز جهل و عاشق داشته و دل رمیده از نجوا را به قاب دلنشین آوا بیاوریم .و در این پیشگفتار از بخشی از کتاب " یک عاشقانه آرام " نادر ابراهیمی که از عشق سخن می گوید نقل قول می کنم.. نمی‌شود که تو باشی، من عاشقِ تو نباشمنمی‌شود که تو باشیدرست همین‌طور که هستیو من، هزاربار خوب‌تر از این باشمو باز، هزار بار عاشق تو نباشم.نمی‌شود، می‌دانمنمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد....بی گمان مگر می تواند سبز تر از بهار بود ؟ چه معجزه ای فراتر از عشق است ؟ دل باید باشد تا عشق را چون همراهی وفادار همواره باور و عمل کرد ..کتاب ناخدا دل را به همه دلهائی تقدیم کنم که امید دارند که احوال جهان ما بهتر و رها شود از همین تاریکی و سیاهی که جهل برای ما ساخته استباشد که چنین بادا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پرنسس سینما

  • پرنسس مهربان سینما/تورج عاطف سینما روزگار من به گونه دگر بود . سینمایی با داستانهای عجیب و زیبا و پر از احساس وقهرمانانی که در قالب هنرپیشه ان داستانها را برایم باورکردنی می کردند و زندگی ادامه شاعرانه و بی گمان عاشقانه تری داشت.سینمایی که من می شناختم دنیای شگفت انگیزی بود .سینمایی که از هنر بهره مند و‌کمتر به زرق و برق های بی حاصل این روزهای هنر هفتم احتیاج داشت و از هنرمندانی بهره می برد که بی گمان تکرار نشدنی هستند و یکی از آنها در چنین روز بهاری به دنیا آمده استنام اصلی او آدری کاتلین راستن بود و در سینما به نام آدری هیپورن مشهور شداگر امروز در میان ما بود۹۴ ساله می شد .بنیاد فیلم آمریکا او را سومین زن بزرگ تاریخ سینما می شناسد وپیتر باگدانوویچ هنرپیشه و کارگردان آمریکائی او را آخرین معصوم سینما نام نهاده است. در بروکسل به دنیا امد و در لندن یک بالرین شد اما بی گمان با ایفای نقش پرنسس « آن » که در فیلم مشهور« تعطیلات رمی« ساخته کارگردان ویلیام وایلر در کنار گریگوری پک انجام داد و‌موفق شد به اولین هنرپیشه تاریخ سینما تبدیل شود که در یک سال گلدن گلاب و اسکار و بفتا را برنده شودو به یک ستاره فراموش نشدنی سینما تبدیل شد. اتفاق جالب در این فیلم این است که قرار بود الیزابت تایلور ایفاگر نقش پرنسس« آن »باشد اما آدری هیپورن جوان و جویای نام برای این نقش انتخاب شداو نمادی از سادگی و زیبایی بودو با بازی درنقشهای جاودانه چون سابرینا در فیلمی با همین در کنار همفری بوگارت و‌ویلیام هولدن وجنگ و‌صلح وبانوی زیبای من و صبحانه در تیفانی و... توانسن جهانی را عاشق و دلباخته پرنسس سینما یعنی آدری هیپورن کند. او می توانست پرنسسی شود که از دنیای پر زرق و برق خسته و رهسپار خیابانهای , ...ادامه مطلب

  • حکایت تولد رفیق

  • حکایت تولد رفیق / تورج عاطف به یاد رفیقی که دیگر با ما نیست . رفیقی که امروز اولین تولدش در هجرت اوست روزگار غمگین به اتمام نمی رسند روزگار حکایت آدینه های کودکی ما را ندارند که پر از همبستگی و شادمانی و به یاد آوردن " ما " بود این روزگار پر شده از حکایت دلتنگی و هجرت و در این میان چه سخت تر که هجرت برای قصه زندگی رفیق بزرگوار و مهربان و خوش بیان و آگاه و نیک نهادی چون مهندس مانوسی فرعزیز باشد اولین تولد پس از هجرت اوست . مردی که یک روز خرداد به دنیا آمددرزبان پهلوی پهلوی خردات یا هرتات به معنی کمال است .هـَیوروَتات، ( خرداد )در اسطوره‌های ایرانی و زرتشتی، پاس دارنده آب‌ها و سرسبزی است.مهندس مانوسی فر به واقع چون آب و سر سبزی بود مردی که بی هیچ ادعائی زندگی می بخشید و از زندگی و سر سبزی های آن را به یاد دوست دارانش می آورد مردی که جهان بدون او برایم بسیار سرد و بی روح است رفیق نازنینم که رفت تا بی کران ناگفته هایم از ادبیات و موسیقی و سینما و فوتبال و عشق به وطن و حیوانات و... همچنان در صندوقچه اسرار دلم بماند . زیرا همراهی چون او را ندارم و نخواهم داشت که با او سخن بگویم حال در این روز تولد رفیق رفیق دست به دامان سایه می شوم که او نیز چون دوست دارش مهندس مانوسی فر عزیز دیگر با ما نیست تا شاید بتوانم ذره ای از غم هجران او را بیان کنمدل چون توان بریدن ازو مشکل است این آهن که نیست جان من آخر دل است این من می شناسم این دل مجنون خویش را پندش دگر مگوی که بی حاصل است این ...دلتنگی های دل گوش به هیچ پندی نسپارد . کدام پندی می تواند دلی را آرام کند که در هجران دوست می سوزد ؟دلتنگم و حرفهای ناگفته از شعرهای ابتهاج و فریدون مشیری و فروغ و سیمین بهبهانی سهراب سپهری, ...ادامه مطلب

  • فانوس پشت پنجره

  • فانوسي در پشت پنجرهدريايي بي كردنكشتي كه مسافرم را مي آوردمسافري كه توهم فرشته بودن نداردتوهم فرشته بودن؟آن كسي كه فكر مي كند هميشه بخشيده استآن كسي كه مي انديشد كسي درآرزوي بخشش او استفرشته متوهمي است و شايد جعلي خدایگان است!فانوسي پشت پنجره گذاشته ام به ياد محبوبآن كه ماندني است  كه مي دانم كسي كه رفت باز هم مي رود چون رفتن را بلد استكسي كه مي انديشد كار بي منت كرده پس بي ارزش است از ياد برده است كسي بود كه منت نگذاشت وخدمتش كردكسي كه خوب بود را براي آن دگري خواست زود يادش مي آيد درس هاي كهن بد ماندن و بد بودن راخوب بودن شرطي مصداق بدي استكسي كه فكر مي كند دري باز است روزي آن را باز مي كند و مي رود هميشه چشم به آن سوي در دارداگرعشق همان عشق باشدنه منتي استنه دري بازنه خواستن به بد شدننه ادعاي بخشش و بي گناهيتوهم فرشته بودن قصه هاي بي شماري دارد او كه فكر مي كند با ادعاي بخشش و تهديد به رفتن و منت نگذاشتن هايش مظلوم بهشتي استرفتني استپس چه زيبا لحظه اي است رفتن الهه جعليفانوس پشت پنجره استآن كه مي بيندجزيره عشقآن كه مي خواند غزل عشقآن كه بلد استدرس عشقرا  چه كار دارد به توهم فرشته بودن؟و مي آيدخدایگان عشقفرشته عشقبي منتبي ادعاپرديسي مي سازدمي دانمايمان دارم به اميد عشق بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حکایت پدرانه

  • تو را کجا یابم ؟/ تورج عاطفدوباره سحر شد و روز چهارم ، شنبه اول از چهارمین ماه سال است . قصه چهار ها  به هم رسند تا غم جاودانم هشت  ساله شود. هشت سال از آن روز شوم گذشت که من نوشتمپدر رفت!جان و روحم رفتهشت  سال گذشت اما  هشت هزار سال پیر شده ام و گویی  آن «من »که روزگاری می شناختم در همان روز چهارم چهارشنبه از ماه چهارم  سال هشت سال پیش  در گذشتمدر کابوس هشت  هزار ساله ای غرقه شدم . جهانی  که هر روز تلخ تر از پیش شودپدر رفت!پ + د+ رپ چون پروازد چون دلر چون روحروح و دل من پرواز کرد تا من به رثای خویشتنم بنشینم و از یاد ببرم که چگونه روزگاری دل و روحی داشتمدر روز چهارم ، چهارشنبه روزی در ماه چهارم این غم نبود که به سراغم امد که این من بودم که به تمامی غم شدم که دل و روح من را چون حکایت هدایت موریانه گونه خورده است و من  چون شبحی به زندگی ادامه دادم و تنها زخمهای دستانم مرا یاد آورد که روزگاری « تورج» بودمبه آینه می نگرم  و می دانم این تصویر چون مشق های  شتابزده کودکی رج زده شده اندآینه « تو» را « رج» زد تا از یاد ببرم  که هشت  سال پیش من  هم به رثای  پرواز دل و روحم نشسته ام و زمزمه کردمپدر رفتپدر رفتپدر رفتهشت سال گذشت و در میان این هشت هزار ساله غم تازیانه ها خوردم  همره با سیمین شعر شوم که رفتن او هم هشت گانه سال شدچرا رفتی، چرا؟ من بی قرارمبه سر، سودای آغوش تو دارم نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟ و من بی قرارم که جانی نماند که ز غم ناشکیبایی کند جانی نمانده که  تاب دیدن اسمان و مهر و ماهتاب را  بیاوردجان همه در خیال بی هوده ای استکه بار , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها